انسانها از لحظهای که وارد تعامل با دیگران میشوند، وارد فرآیندی میشوند که از سطحی بسیار فراتر از کلمات آغاز میشود. حتی پیش از آنکه دیالوگی شکل بگیرد، بدن و مغز با دریافت سیگنالهای غیرکلامی، نوعی نقشه احساسی از طرف مقابل ترسیم میکنند. این سیگنالها شامل حالت چهره، جهت و شدت نگاه، تنفس، لحن صدا، وضعیت بدن و حتی بوی بدن میشود. مغز این دادهها را با سرعتی فوقالعاده بالا پردازش میکند و بیوقفه در حال ارزیابی وضعیت روانی طرف مقابل است: آیا امن است؟ تهدید دارد؟ همدل است یا بیتفاوت؟ این واکنش سریع از طریق شبکههایی خاص در مغز انجام میشود، از جمله آمیگدال که مسئول پردازش احساسات مانند ترس و هشدار است، و نورونهای آینهای که به انسان این توانایی را میدهند که حالت عاطفی دیگران را در خود بازتاب دهد. همین مکانیسمها هستند که باعث میشوند با دیدن چهره خندان کسی، بیاختیار لبخند بزنیم، یا با دیدن اندوه در چهره دیگری، بدون اینکه بخواهیم، اندکی سنگین و ناراحت شویم. این هماهنگی عاطفی، پایهای برای همدلی و درک متقابل است.
در واقع، ارتباط انسانی نوعی «میدان مغناطیسی عاطفی» ایجاد میکند که در آن، احساسات افراد بهسرعت منتقل و تقویت میشوند. این جریان، نامرئی اما بسیار نیرومند است. حتی کوچکترین جزئیات رفتاری ــ مانند کمی تأخیر در پاسخ، یا بالا رفتن مختصر ابرو ــ پیامهایی ارسال میکنند که بر برداشت طرف مقابل تأثیر میگذارند. آنچه بهعنوان «جو» یا «فضای حاکم» بر یک رابطه شناخته میشود، در اصل حاصل این تعاملات ریز و تکرارشونده است که بهمرور یا اعتماد و صمیمیت میسازد یا شک و گسست. بنابراین، پیش از اینکه گفتوگویی شکل بگیرد، تعامل در سطحی زیرپوستی و عاطفی آغاز میشود. این لایهی پنهان از ارتباط است که مشخص میکند گفتوگو چه جهتی پیدا میکند: آیا به درک متقابل منجر میشود، یا به سوءتفاهم؛ به همدلی، یا به برخورد. مهارت در تشخیص و مدیریت این سطح از ارتباط، تفاوت بسیاری در کیفیت روابط انسانی ایجاد میکند.
مغز انسان به گونهای طراحی شده که در مواجهه با دیگران، اطلاعات مربوط به حالات عاطفی و روانی آنها را بهصورت خودکار و بدون نیاز به فکر کردنِ آگاهانه پردازش میکند. این پردازش از طریق شبکهای پیچیده از ساختارهای عصبی انجام میشود که مهمترین آنها، نورونهای آینهای هستند. این نورونها، زمانی فعال میشوند که فردی حرکتی را مشاهده میکند یا احساسی را در دیگری میبیند. در نتیجه، مغز بهگونهای رفتار میکند که گویی خود شخص در حال تجربه همان احساس یا انجام همان حرکت است. برای مثال، اگر کسی را ببینیم که ابروهایش را در هم کشیده و صدایش لرزان شده، مغز ما نهتنها آن حالت را تشخیص میدهد، بلکه همان حس اضطراب یا ناراحتی را نیز تا حدی در خود بازتولید میکند. این یعنی ما بدون اینکه آگاه باشیم، حالات دیگران را تجربه میکنیم و همین تجربه درونی باعث میشود بتوانیم آنها را بهتر درک کنیم. این فرآیند پایه زیستی آن چیزی است که به آن “همدلی” گفته میشود؛ توانایی درک و حس کردن وضعیت روانی دیگران، بدون نیاز به توضیح مستقیم.
اما این همدلی تنها به شناخت ختم نمیشود. وقتی مغز، احساسات دیگری را بازتاب میدهد، بدن نیز واکنش نشان میدهد. ضربان قلب ممکن است تغییر کند، تنفس تغییر میکند، و حتی عضلات چهره بیاختیار منقبض یا شل میشوند. همین واکنشها هستند که حضور انسانی دیگر را «قابل احساس» میکنند. به همین دلیل است که وقتی کسی خشمگین وارد اتاق میشود، بدون اینکه چیزی بگوید، فضا بهطور محسوسی سنگین میشود یا وقتی کسی با آرامش و لبخند حضور پیدا میکند، دیگران هم احساس راحتی بیشتری میکنند. این توانایی همدلی و بازتابپذیری هیجانی، نه تنها یک ویژگی زیستی بلکه یک مهارت اجتماعی بنیادین است. انسانهایی که حساسترند یا بهتر میتوانند این سیگنالها را دریافت و پاسخ دهند، معمولاً روابط موفقتر و عمیقتری دارند. از سوی دیگر، کسانی که به دلایل زیستی یا تربیتی در این زمینه ضعیفترند، ممکن است در درک و همدلی با دیگران دچار مشکل شوند. درک این مکانیزم میتواند به بهبود کیفیت روابط کمک کند؛ چرا که نشان میدهد ارتباط انسانی، پیش از هر چیز یک تجربه بدنی و احساسی است، نه صرفاً یک گفتوگوی عقلانی.
در هر ارتباط انسانی، نوعی تنظیم متقابل احساسی بهصورت پیوسته و ناخودآگاه در جریان است. این تنظیم، یعنی تأثیر و تأثر دائمی افراد بر احساسات یکدیگر، فرآیندی است که بهواسطه همان تبادلات ظریف عاطفی شکل میگیرد. وقتی دو نفر با یکدیگر در تعامل هستند، نهفقط حالات و احساسات خود را تجربه میکنند، بلکه همزمان تحت تأثیر هیجانات طرف مقابل نیز قرار میگیرند. در واقع، هر کسی میتواند حال و هوای روانی دیگری را – بدون هیچ گفتوگویی – دگرگون کند. برای مثال، حضور یک فرد آرام و مطمئن میتواند باعث شود اطرافیان نیز احساس امنیت و تعادل بیشتری داشته باشند. در مقابل، فردی که دچار اضطراب یا خشم است، بدون اینکه چیزی بگوید، تنش را به اطراف منتقل میکند و باعث میشود دیگران هم دچار ناراحتی شوند. این تأثیرگذاری دوطرفه، لحظهبهلحظه اتفاق میافتد و اغلب آنقدر زیرپوستی است که افراد متوجه منشأ دقیق احساس خود نمیشوند. این فرآیند نه تنها در روابط نزدیک مانند خانواده یا دوستی، بلکه در تعاملات روزمره مانند ارتباط با همکاران یا حتی غریبهها نیز رخ میدهد. افراد در حضور کسانی که حس شنیده شدن، درک شدن و حمایت عاطفی را منتقل میکنند، بیشتر احساس راحتی و همدلی میکنند. این احساس امنیت عاطفی باعث میشود مغز در حالت آرامشتری قرار گیرد و زمینه برای همکاری، اعتماد و نزدیکی فراهم شود. نکته مهم اینجاست که این تنظیم عاطفی متقابل، همیشه مثبت نیست. در برخی روابط، جریان احساسات میتواند بهسمت کنترلگری، تنش، یا بیثباتی سوق پیدا کند. فردی که دائماً خشم یا اضطراب منتقل میکند، بهمرور دیگران را دچار فرسودگی هیجانی میکند. بنابراین کیفیت ارتباط میان افراد، تا حد زیادی وابسته به توانایی هر دو طرف در مدیریت و انتقال احساسات خود است. در مجموع، این هماهنگی احساسی ناپیدا، بنیان اصلی بسیاری از روابط انسانی را شکل میدهد. روابطی که در آن افراد بتوانند تأثیر متقابل مثبتی بر یکدیگر بگذارند، پایدارتر، سالمتر و رضایتبخشتر خواهند بود.
Goleman, Daniel. Social Intelligence: Beyond IQ and Emotional Intelligence. Translated by H. R. Azma, Liusa, 2016